سقوط حکومت داکتر نجیب در ثور سال ۱۳۷۱ با سقوط زمامداران دیگر تفاوت اساسی دارد. با سقوط حکومت داکتر نجیب، سازمان دولت یا «state» در افغانستان نابود شد. در کودتاهای ۲۶سرطان و ۷ ثور صرف هیأت حاکمه تغییر کرد، اما سازمان دولت به جای خودش باقی ماند. در ۲۶ سرطان سلطنت ظاهرشاه و حکومت موسا شفیق سقوط کرد و داوودخان روی ویرانههای آن جمهوری شخصیاش را ساخت. داوودخان در اولین سخنرانی پس از کودتای ۲۶ سرطان به کارمندان حکومت اعلام کرد که سر از فردا به وظایف خود حاضر شوند. هیچ سازمان دولتیای از هم نپاشید. در رویداد هفت ثور هم قضیه همین بود. افسران جوان انقلابی مربوط به حزب دمکراتیک خلق، داوودخان و مجموع اعضای خانوادهی او را کشتند و قدرت سیاسی را به رهبران آن حزب انتقال دادند. در آن تحول، سرنوشت داوودخان و خاندانش مثل لویی شانزدهم در انقلاب ۱۷۸۹ فرانسه و آخرین تزار روس در انقلاب اکتوبر سال ۱۹۱۷ رقم خورد، اما نهاد دولت زنده ماند. حزب دمکراتیک خلق مجموع سازمانهای دولتی را به میراث برد.
تردیدی نیست که از سال ۱۹۷۹ به بعد با تشدید جنگهای چریکی و حمایت روستاییها از گوریلاهای اسلامگرا، بخشهایی از قلمرو کشور از کنترول سازمان دولت بیرون شد، اما تا سال ۱۳۷۰ دولت بر کلانشهرها تسلط داشت و نهادهای دولتی به سختی نفس میکشیدند. سقوط حکومت داکتر نجیب، روند نابودی سازمان دولت را که از سال ۱۹۷۹ شروع شده بود، تکمیل کرد. در پی سقوط حکومت داکتر نجیب حتا کابل بدل به میدان خون و آتش شد. گروههای مسلح در خیابانهای پایتخت به جان هم افتادند. با سقوط حکومت، حزب وطن بسیاری از شهرهای افغانستان از جمله قندهار، چنان دچار هرج و مرج شدند که در تاریخ کمتر نظیر داشت. در کابل، قندهار و دیگر مناطق افغانستان در آن زمان وضعیتی حاکم شد که نظریهپردازان دانش سیاستشناسی آن را «جنگ همه علیه همه» تعبیر میکنند.
آن زمان هیچنوع مصونیتی وجود نداشت. حتا کابل سرزمین بدون دولت شده بود. نهادهای دولتیای مثل اردو و پولیس، موجود نبود که از ساختمانهای حکومتی، خانههای مردم و سرمایههای عمومی و خصوصی حفاظت کند. یک گروه مسلح در یک منطقه هر کاری که میخواست کرده میتوانست. حتا گروههای مسلح مربوط به یک تنظیم که به یک ساختمان دولتی دست یافته بودند، آن ساختمان و اموال موجود در آن را ملک پدری خود میدانستند، حتا به رهبر تنظیمی که به آن تعلق داشتند، اجازه نمیدادند که به آن ساختمان وارد شود. مردم عام کابل از آن زمان داستانهای وحشتناکی قصه میکنند. افراد مسلح به خانهها داخل میشدند و دختران را میربودند. نه نهادی وجود داشت که این موضوع را پیگیری کند و نه خانوادهها به تفنگ دسترسی داشتند، تا از خود دفاع کنند. بر مبنای روایتهای شفاهی که کمیسیون مستقل حقوق بشر آن را مستند کرده است، در آن زمان افراد مسلح مربوط به تنظیمهای مختلف، در کوچه و خیابان، حتا برای سرگرمی مردم را به گلوله میبستند. وضعیت چنان بد شد که مردان بسیاری از خانوادهها در نواحی مخلتف کابل، با بیمیلی تمام، نزد فرماندهان تنظیمی ثبت نام کردند، کارت عضویت تنظیمها را به دست آوردند و مسلح شدند، تا در سایهی تفنگ، تنظیم و قوم مصونیت خود را تضمین کنند. از آن جا که حکومتی وجود نداشت، مردم مجبور بودند بر اساس روابط خویشاوندی و قومی، وارد گروههای مسلح شوند تا زنده بمانند. آنانی که توان مهاجرت داشتند، شهر را ترک کرده بودند. آنانی که مانده بودند، باید راهی برای بقا جستجو میکردند.
وضع شاهراهها وحشتناکتر بود. آدمهای وحشی و هار در شاهراهها ایستهای بازرسی ایجاد کرده بودند. این انسانهای مسخ شده، تنها از مسافران باجگیری نمیکردند. آنان مسافران را میکشتند و در مواردی به زنان مسافر هم تجاوز میکردند. واقعیت وحشتناک دیگر این بود که شماری از رهبران تنظیمی از درآمد نامشروع وحشیهایی که در شاهراهها ایستهای بازرسی ایجاد کرده بودند، سهم میگرفتند و آن را در جنگ با تنظیمهای دیگر مصرف میکردند. شهر و ده و شاهراه، بدل به جغرافیای بدون دولت شده بود. شاگردان سیاستشناسی در کشورهای اروپایی تعریفهای انسانشناسی سیاسی مثل «انسان، گرگ انسان است» را در کتابها میخوانند و مصادیق آن را در تاریخ دورشان جستجو میکنند، اما ما در تاریخ نزدیکمان مصداق این تعریف را دیدهایم.
تمام نظریهپردازان دانش سیاستشناسی هرجومرج و «جنگ همه علیه همه» را بدترین وضعیت ممکن توصیف کردهاند. تأکید تمام آنان بر این است که انسانها برای بقا و ختم وضعیتی که همه علیه همه میجنگند، به حکومت نیاز دارند. حکومتی که مصونیت انسانها را تأمین کند، امنیت ملکیتهای خصوصی و عمومی را بگیرد و وضعیتی را بیافریند که دعواهای حقوقی و جزایی در دادگاهها فیصله شود. نظریهپردازان دانش سیاستشناسی برای تعدیل قدرت حکومت و جلوگیری از استبداد، تفکیک قوا و قدرتمند شدن نهادهایی مثل پارلمان و شوراهای محلی و مشروعیت انتخاباتی حکومت را پیشنهاد کردهاند، اما بسیاری یک حکومت مستبد را بر وضعیتی که در آن «جنگ همه علیه همه» وجود داشته باشد، ترجیح دادهاند. در نظریهی سیاسیای که فارابی و دیگر فیلسوفان مسلمان ارایه کردهاند نیز به نظم اجتماعی، تشکیل اجتماع و ضرورت تشکیل اداره و حکومت برای جلوگیری از هرجومرج تأکید میشود.
با توجه به اینها، سقوط حکومت حزب وطن در سال ۱۳۷۱ در واقع سقوط نظم دولتی و نابودی سازمان دولت بود. این بدترین اتفاق ممکن است. این اتفاق در آن زمان قابل پیشبینی بود. شخص داکتر نجیب در سخنرانیهایش میگفت که پیروزی مخالفان مسلح او جنگ کنر را به کابل میآورد.
پس از خروج نیروهای شوروی از افغانستان، ارتش وقت افغانستان توان جنگ در برخی از ولایات، از جمله کنر را نداشت، به همین دلیل بود که از آن ولایات خارج شد. پس از خروج نیروهای دولتی از کنر، مناطق مختلف آن ولایت به دست تنظیمهای مخلتف افتاد و بعد این تنظیمها برای گسترش ساحهی نفوذشان باهم درگیر شدند. داکتر نجیب با توجه به اوضاع کنر و شاید بر مبنای معلوماتی که از درون تنظیمها داشت، به این نتیجه رسیده بود که در صورت غلبهی تنظیمها بر حکومت او، کابل دستخوش هرجومرج میشود. آن زمان سازمان ملل متحد هم این موضوع را پذیرفته بود. به همین دلیل بود که این سازمان به صورت اعلام شده تلاش میکرد تا قدرت از داکتر نجیب به یک ادارهی غیرجانبدار انتقال کند و این ادارهی غیرجانبدار زمینهی برگزاری انتخابات یا شیوهی مسالمتآمیز دیگری را برای انتقال قدرت فراهم آورد.
تلاشهای سازمان ملل متحد ناکام ماند. عبدالوکیل، وزیر خارجهی حکومت داکتر نجیب در کتاب خاطراتش آورده است که بینین سیوان، نمایندهی ویژهی دبیرکل وقت سازمان ملل متحد که پروندهی افغانستان را در دست داشت، بیشتر به براندازی نجیب میاندیشید تا به انتقال مسالمتآمیز قدرت سیاسی. بر مبنای روایت عبدالوکیل، کل پروژهی سیوان براندازی نجیب بود که آن را در پوشش تطبیق سیاست سازمان ملل متحد پیش میبرد.
واقعیت دیگر این بود که شوروی پس از ماه آگست سال ۱۹۹۱ توان حمایت از داکتر نجیب را از دست داد. در اگست سال ۱۹۹۱ کمونیستهای تندرو علیه حکومت گرباچف که آجندای اصلاحطلبانه داشت و به تدریج از لیننیسم فاصله میگرفت، کودتا کردند. داکتر نجیب از آن کودتا حمایت علنی کرد. اما کودتای کمونیستهای تندرو ناکام ماند و چنددستهگی در ارتش، استخبارات و دولت شوروی علنی شد. این حادثه سقوط اتحاد شوروی را کلید زد. مسکو در سپتامبر سال ۱۹۹۱ اسنادی را امضا کرد که بر مبنای آن دوام حمایت استراتژیک از حکومت داکتر نجیب قطع میشد. پس از سقوط اتحاد شوروی هم بوریس یلتسن، اولین رییس جمهور فدراتیف روسیه، از حکومت داکتر نجیب برید و با رهبران تنظیمها وارد مذاکره شد تا منافع امنیتی مسکو را در صورت به قدرت رسیدن آنان که دیگر حتمی شده بود، حفظ کند. سیاست یلتسن دیگر همه را به این نتیجه رساند که حکومت نجیب از راه زور ساقط میشود. رهبران تنظیمها پس از قطع کمکهای مسکو به داکتر نجیب، دیگر به راهحل سیاسی علاقهای نشان ندادند.
حکومت نجیب با قطع کمکهای شوروی و خالی شدن خزانهی حکومت، هم در برابر دشمنان اسلامگرایش ضعیف شد و هم جناحهای تشکیلدهندهی آن متفرق شدند. جناحهای درون حزب و حکومت با آجنداهای هویتطلبانه و به انگیزهی بقا، به جان هم افتادند و متحدان تنظیمی برای خود برگزیدند. این امر، روند سقوط حکومت داکتر نجیب را تسریع کرد. داکتر نجیب اعتمادش را به همکاران نزدیکش از دست داد و تلاش کرد تا بدون این که به آنان اطلاع دهد، از کابل خارج شود، اما نتوانست. دستههای مسلح تنظیمهای مختلف وارد کابل شدند و حکومت نجیب به تاریخ پیوست، اما منازعه ادامه یافت.
فردای سقوط حکومت نجیب رهبران تنظیمها نتوانستند روی یک نقشهی راه برای تشکیل حکومت جانشین به توافق برسند. این ناکامی سیاسی، کابل را مثل شهرهای اروپا در جنگ جهانی دوم، ویران کرد. کابلی که ظرف هشتاد سال به لحاظ فرهنگی مدرن شده بود، یکباره به خاک یکسان شد. کسانی که میخواستند به این شهر «حکومت شرعی» بیاورند، در عمل آن را به میدان جنگ بدل کردند. رهبران تنظیمها متوجه نبودند که پیروزی آنان کابل را به جغرافیای بدون دولت بدل کرده است. این وضعیت با افکار سیاسی رهبران تنظیمها بیربط نبود.
رهبران تنظیمها به لحاظ سازمانی متفرق بودند ولی اساسات فکر سیاسیشان مشابه بود. همه «حکومت شرعی» میخواستند؛ یک حکومت غیردمکراتیک که مشروعیتش را از دین میگرفت. اما چیزی که آنان را متفرق کرد، بحث زعامت بود. رهبران تنظیمها روی این نکته توافق نداشتند که چه کسی زعیم این «حکومت شرعی» باشد. هر رهبر تنظیمی خودش را شایستهی زعامت این «حکومت شرعی» میدانست. به همین دلیل بود که تنظیمها به جان هم افتادند. هر رهبر تنظیمی تصور میکرد که اگر جنگ را ببرد، بر مبنای قاعدهی «غلبه» حق حکومتکردن دارد. اما هیچکدام این تنظیمها جنگ را نبردند. جنگهای تنظیمی و هرجومرج ناشی از آن، سبب ظهور طالبان شد. این گروه غلبه حاصل کرد و حکومتی تشکیل داد که مدعی بود مشروعیتش را از دین میگیرد. تردیدی نیست که ظهور طالبان و قدرتگیری آنان عوامل خارجی داشت، اما هیچکس نمیتواند شک کند که ظهور این گروه، معلول هرجومرج و جنگهای تنظیمی بود. اگر از تجربههای بد تاریخ نیاموزیم، محکوم به تکرار آن استیم.