من و هیلی خود را به مُردن زدیم، حتا نفس نمیکشیدیم. لحظات وحشتناکی بود؛ از یک سو صدای پیهم زنگهای تلفن و از سوی دیگر نالههای همصنفیهای زخمیمان به گوش میرسید، بوی خون به مشام ما میخورد و تکههای گوشت به صورتمان میپاشید. وقتی صدای شلیک آرام شد، سرم را کمی بالا کردم، دیدم که نصف سر یکی از دختران صنف نیست. نشناختمش که بود. دیدم که رووف نیز به خون خفته و چشمهایش بسته شده است. داوود از گردنش خون فواره میزد، خیلی زود خاموش شد، فکر کنم خون زیادی از او ضایع شده بود. نیروهای امنیتی آمدند، گفتند که برخیزید، فقط سه نفر توانستیم بلند شویم، دیگران همه مُرده بودند. در آن روز سیاه، ۱۴ دوست عزیز را از دست دادم، هنوز روزها را میشمارم؛ اما گذر از آن روزها از داغش نمیکاهد که نمیکاهد.
امروز، مثل روزهای قبل وقتی از خواب بیدار شدم، به ساعت دیواری اتاقم نگاه کردم و بعد به تقویمی که روی میز کارم قرار داشت. امروز نیز مثل روزهای قبل، روزشماری را آغاز کردم. دوازدهم عقرب، سیزدهم، چهاردم و… رسیدم به چهلودوم. در روز چهلودوم نفسم بند آمد. از آن روز شوم، از آن روز سیاه، چهلودو روز گذشته است. روزی که چهارده تن از همقطاران، همنفسان و یاران همدلم کشته شدند. دوازدهم عقرب، روزی که مثل دیگر روزهای سال نبود. روزی نحس و روز وداع نابههنگام.
در آن روز خونین، بیشتر از روزهای قبل به خود رسیدهگی کرده بودم. لباس دلخواهم را پوشیدم و لبسیرین کمرنگی به لبهایم کشیدم. در آن روز تصمیم گرفته بودیم، برویم به شیرینیخوردن: «شیرینی سوم نمرهگی من.»
رووف، بهترین دوست و همصنفیام وعده سپرده بود که من و هیلی (همصنفیام) را به غذای چاشت دعوت میکند. تصمیم بر آن بود که برویم به یکی از رستورانتهای نزدیک دانشگاه. زمانی که به دانشگاه رسیدم، دیدم که رووف با بقیه بچهها در یک کنج آفتابی نشستهاند و میخندند. از دور به همه سلام کردم. رووف که در رفاقت، درستی و راستی از همه یک سر و گردن بالاتر داشت، خندید و گفت: «زینبی خواهر، خوشگل شدی. پسانتر میرویم چکر.»
او از رفتار و گفتارم خوشش میآمد و چون خواهر خونیاش مواظبم بود. حدود نیم دقیقه قصه کردیم و خندیدیم و بعد پا گذاشتیم به دروازه دانشکده، کاش نرفته بودیم. وقتی وارد صنف درسی شدم، دیدم همه دخترها گردهم حلقه زدهاند و از هر دری سخن میگویند. به حسنا که رسیدم، دستش را گرفتم. دستان حسنا آن روز گرمتر از دیگر روزها بود. او دختری بود خوشذوق و باسلیقه. دستهایش را چند ثانیهای در میان دستانم گرفتم. مریم که در رفاقتپیشهگی سرآمد روزگار بود، با خنده گفت: «پس کو دستهای یخ خوده از دستش او دختر، بخاری که نیست.» دستان حسنا را رها کردم و از صنف درسی بیرون رفتم. کاش آن روز دستان حسنا را رها نکرده بودم، کاش.
زیر نور خورشید با سارا، حنیفه و شکیلا گرم قصه بودیم. سارا از خوابی که دیده بود، برایمان تعریف میکرد. شب پیش از حادثه خواب دیده بود که چادر سفید بهسر کرده است. لبخند زودگذری زدم و گفتم صبر، خوابت را تعبیر میکنم. برایش گفتم: «بیشک ولا، بهزودی عروس میشوی دختر خوشگل. با تعبیر خواب من همه خندیدند»، هنوز خندههایمان ادامه داشت که هیلی از راه رسید. هیلی نقطه وصل تیم ما بود. با پیوستن او به تیم، داخل صنف درسی رفتیم.
وقتی وارد صنف درسی شدم، همه چوکیها پر شده بود. کیفم را پرت کردم به چوکی که راهد (یکی از قربانیان حمله به دانشگاه کابل) همیشه آنجا مینشست. پس از پرتکردن کیفم روی چوکی، از هیلی خواستم کنارم بیاید. هیلی با بیمیلی گفت که دوست دارد امروز در قطار آخر بنشیند. رفتم به طرف سهیلا. سهیلا آن روز چادر سرخ به سر داشت و طنازتر از دیگر روزهای سال به نظر میرسید. از او خواستم جایمان را خالی کند. سهیلا گفت: «امروز دوست دارم اینجا بشینم.» وقتی دیدم سهیلا دوست ندارد، جایمان را خالی کند، با هیلی رفتیم آخر صنف. بیست دقیقه نگذشته بود که همه سر صنف حاضر شدند. آخرین نفر ادریس بود که وارد صنف شد. با خنده به من گفت: «چه شده زینبی، تو خو بچه بودی، چرا جای خوده ایلا کدی؟» من که همیشه حاضر جواب بودم، گفتم: «از بچهبودن استعفا دادم. هیچ خوشم نامد جایتان.» همه خندیدند و خندیدند. کاش آن خندهها، خندههای آخرمان نبود.
با ورود استاد فواد به صنف، همه ساکت شدند. استاد پس از سلام، شروع کرد به ادامه درس روز گذشته. تازه درس آغاز شده بود که صدای شلیک گلوله به گوشمان رسید. استاد در نخستین اقدام برای ما گفت که پنجرهها را باز کنید و دورتر از پنجره پناه بگیرید.
ترسیده بودم. صدای جیغ و ناله از دور و نزدیک به گوش میرسید. با گذشت هر ثانیه صدای شلیک گلوله نزدیک و نزدیکتر میشد. متوجه شدم که مرمی به دروازه صنف ما برخورد میکند. وقتی دروازه نیمهباز شد، نخستین مرمی شانه استاد فواد را نشانه گرفت. دروازه کامل باز و مرد نظامیپوش داخل صنف شد و در مقابلمان قرار گرفت. فکر میکردم نیروهای امنیتی به کمکمان آمده است. با گذشت چند ثانیه، مهاجم نظامیپوش به روی همه گلولهباری کرد. آنها (مهاجمان) در کالای نیروهای امنیتی بودند. قطار اول و دوم صنف همه نقش بر زمین شدند. من و هیلی خود را پرت کردیم روی زمین. مرمیهای مهاجم به چوکیها و میز برخورد میکرد. هر لحظه فکر میکردم یکی از این گلولههای کور من را نشانه خواهد گرفت.
صدای تیراندازی خاموش شد. از جایم که بلند شدم، همه به زمین افتاده بودند. دیوارهای صنف درسی که چند دقیقه پیش از حادثه سفید بود، با خون همقطارانم سرخ شده بود. در نخستین نگاه، چشمم به داوود افتاد. متوجه شدم از دستش خون فواره میزند. با دیدن داوود بیحال شدم و افتادم. دوباره بلند شدم که صدایی به گوش رسید: «زینب خوده به کشتن نتی، بخواب روی زمین.» نمیدانم آن صدا، صدای که بود. آن صدا گویا صدای یک نجاتدهنده بود.
با گذشت نیم دقیقه، دوباره صدای شلیک گلوله بلند شد. همه نقش زمین بودند و زمین پر بود از تنهای زخمی و فضا پر بود از صدای آه و ناله و درد. همه جیغ میکشیدند. ترسیده بودم و نمی توانستم تشخیص بدهم صدای کیست.
صدای یکی از دختران را میشنیدم که مادرش را صدا میزد: «مادر، مادر، دوستت دارم.» یک روز پس از حادثه گفتند که آن صدا، صدای سهیلا بود. امیدی برای زندهماندن نداشتم. شروع کردم به دعاخواندن. بلند بلند صدا کردم که خدایا ما را نجات بده از این مصیبت.
روی زمین خوابیده بودم و به مادرم فکر میکردم. در دلم میگفتم: «اگه بمیرم، مادرم چه خواهد شد؟ او که مه ره چون جان دوست داره و عزیز میشماره. او که نیم ساعتی دیرتر خانه میرسیدم، گریان میکد و تا ایستگاه دنبالم میآمد. این فکرها زجردهنده بود و نابودگر.»
با گذشت چند دقیقه صدای فریاد بلندتر شد و صدای تلفنها نیز. تلفنم پیهم زنگ میخورد. همهجا درهم و برهم بود و یارای پاسخدادن به زنگ گوشی را نداشتم. یک زنگ، دو زنگ، سه زنگ، ۱۰۰ زنگ… ترسیده بودم که برخیزم و گلولهای مرا نشانه بگیرد. دو ساعت روی زمین خوابیدم و چون مردهها تکانی نخوردم، حتا نفس هم نمیکشیدم.
پس از گذشت دو ساعت، صدای نیروهای امنیتی را شنیدم که میگفتند برای نجات دانشجویان آمدهاند. با شیندن صدای نیروهای امنیتی، کولهپشتیام را باز کردم و به تماس پدر پاسخ دادم. با شنیدن صدای پدر، گریهام دو برابر شد. برایش گفتم: «بابا، بابا، سر صنف ما حمله شده و همصنفهای ما ره کشتند». پدر که صدایش گرفته بود، گفت: «نترس دخترم، پولیس همه را نجات میدهد». چه فرقی میکرد زندهبودن و نجاتیافتن، وقتی روح از جان همصنفیهایم گرفته شده بود. از پدر پرسیدم که مادر خبر دارد یا نه؟ پیش از آنکه پاسخی بدهد، گفتم: دوستتان دارم و مواظب خودتان باشید. گوشی قطع شد.
همه ساکت بودند. صدای استاد فواد را شنیدم که میگفت: «یکی تلفنم را بدهد.» من که زیر چشمی همهجا را زیر نظر داشتم، فکر میکردم همه شبیه من و هیلی برای فریب مهاجم خوابیدهاند؛ اما نه، نه، نه، این طور نبود. همه رفته بودند به خواب ناخواسته و ابدی.
استاد فواد همچنان تقلای کمک میکرد. یکی از بچههای صنف در ادامه تقلای استاد فواد ایستاده شد و گفت: «بلند شوید که نیروهای امنیتی آمدهاند». بلند شدیم؛ اما نه همه. فقط سه نفر. وقتی به پایین نگاه کردم، دیدم که نصف سر یکی از دختران صنف نیست. نشناختمش که بود. دیدم که رووف نیز به خون خفته و چشمهایش روی هم آرام گرفته است.
پس از چندین ساعت ماندن در میان پیکرهای زخمی همصنفانم، نیروهای امنیتی از دانشگاه بیرونمان کردند. تا شام مدام استفراغ میکردم و از خود بیخود میشدم. ساعت هفت شام جرأت کردم تلفنم را روشن کنم. در گروپ واتساپ صنفمان خواندم که ۱۴ تن از بهترین دوستانم کشته شدهاند. ضعف کردم و دوباره مرا بردند به شفاخانه. تا این دم که بیش از چهل روز از آن روز سیاه و خونین گذشته است، باورم نمیشود که همه را از دست دادهام. هر صبح برای همصنفیهایم قصه میبافم و در قصهها نجاتشان میدهم از یک مرگ مغموم. رووف را، حنیفه را، داوود را، حسنا را… همهشان را.
زینب احمدی، دانشجوی سال چهارم دانشکده اداره و پالیسی عامه دانشگاه کابل