یک زن، تنها میتواند زن بودن را درک کند. بالای تپهای در قلب پایتخت ایستادهام و چشمهایم را برای لحظهای میبندم؛ میخواهم در ذهنم شادی زنان کشورم را تصور کنم. نه فقط زنان کابل، میخواهم این شادی تکثیر شود در هر نقطهای از کشورم که زنی، آن جا زندگی میکند.
زندگی سکهای است که دو روی دارد؛ یکی شادی و آن یکی غم است. من شادی را آرزو دارم؛ اما این آرزوی من برای زنان افغان، تنها یک آرزوی محال است.
برای بار دیگر چشمهایم را میبندم و در ذهنم رنجها و دردهایی را که زنان افغانستان متحمل شدند، مرور میکنم. برای این تصورم، مثالها و چشمدیدهای بسیاری دارم. ذهنم ناتوان است از تصور حجمِ دردهایی که با زندگی زن در افغانستان گره خورده است.
این را هر زنی در افغانستان خوب میداند که در این سالها، اندکی مجال داشتیم تا از دردهای بیشمار مان حرف بزنیم. بسیاری از دردها و خشونتهایی که بر ما روا داشتند را جرأت نکردیم، بازگو کنیم. زن در افغانستان یعنی درد و این درد، ناگفتنیهای بسیاری دارد.
اما به راستی تا چه وقت زن در افغانستان میتواند این ناگفتههایش را در دلش نگه دارد. این دردها روزی گفته خواهد شد؛ ولی کاش آن روز دیر نباشد.
روایت امروز زندگی به رنگ زن، روایت زندگی مهرگل است. مهرگل امروز از کودکیاش خواهد گفت؛ از بیماریای که در کودکی با آن اُنس گرفت بیماری سوراخ قلبی که در جوانی مسیر زندگیاش را تغییر داد.
مهرگل در حال تمام کردن صنف دوازده مکتب بود. آمادهی این بود که به دانشگاه برود. او، دختری بود که باسواد بودن و ذکاوتش زبانزد خویشاوندان و همسایگان شده بود. او از باسواد نبودن پدر و مادرش و دیگر اعضای خانواده اش رنج میکشید. پدرش متعصب و پایبند به شیوهها و افکاری بود که برای مهرگل پذیرفتنش سخت بود. مهرگل با وجود تمام این اختلافات، در تلاش این بود که بیاحترامی به پدرش نکند. این احترام گذاشتن مهرگل گاهی او را وادار میکرد که بر خلاف میل و خواستهاش، به خواستههای پدرش تن بدهد.
روزی پدر، مهرگل را برای تداوی بیماریاش پیش ملای تعویذنویس میبرد که تعریفش را از این سو و آن سو بسیار شنیده است. مهرگل خوب میداند که ملای تعویذنویس کاری برای بیماری او نمیتواند انجام بدهد؛ اما چون پدر این چنین میخواهد، قبول میکند.
مرد تعویذنویس بعد از پایان تعویذنویسی و پایان کارش همراه مهرگل، میخواهد که لحظه ای با پدرش در خلوت حرف بزند. مهرگل بیرون انتظار پدر را میکشد. مرد تعویذنویس همان روز مهرگل را برای خواهرزادهاش خواستگاری میکند. مرد تعویذنویس، قول دادن طویانهای را به پدر مهر گل میدهد که وسوسهی قبول درخواست خواستگاری از همان لحظه به جانش میافتد.
مدتی نمیگذرد که با تحت فشار قرار دادن مهرگل و استفاده از اختیاراتی که حق خود به عنوان پدر خانواده میداند، مهرگل را به نامزدی خواهرزادهی مرد تعویذنویس در میآورد. مهرگل شش ماه فقط فرصت نیاز دارد تا صنف دوازده را تمام کند. چهار ماه نامزد میماند و خیلی سریعتر از آنچه که در ذهن دارد، عروسی میکند.
به محض عروسی کردن از فردایش شوهرش او را اجازهی رفتن به مکتب و ادامهی تحصیل نمیدهد. شوهری که آن مرد تعویذنویس در روز خواستگاری دربارهاش گفته بود که مهرگل باسواد است و خواهرزادهام به دنبال دختری است که باسواد باشد؛ چون از زن اولش، راضی نیست.
مهرگل با شوهرش سه ماه اول زندگی را در شهری که در آن زندگی میکردند، میگذراند. آن سه ماه هیچ بدرفتاری از سمت شوهر و خانوادهی شوهرش را به یاد نمیآورد؛ اما آن جا خانهی خُسُر بود و شوهرش همراه زن اول خود در کابل زندگی میکرد. قرار میشود مهرگل کابل بیاید.
مهرگل همراه برادر خردسال و شوهرش راهی کابل میشود. به کابل نرسیده مسیر سفر عوض میشود و هر سه سر از مهمانخانهای در شهر دیگر در میآورند. شوهر مهرگل اولین کاری که میکند برادر خردسال مهرگل را تهدید به مرگ میکند. پسر هراسان از گفتههای داماد شان و به خواست او دوباره راهی شهر شان میشود و این موضوع را از خانواده پنهان نگه میدارد تا مبادا خطری متوجه جانش باشد.
مهرگل در آن مهمانخانه که در مالکیت یکی از دوستان شوهرش است، متوجه حضور مردهای بسیاری میشود؛ مردهایی که چند بار به اتاقی که مهرگل نشسته است، آمد و رفت میکنند. چند ساعت بعد، از آن مردها خبری نیست و مهمانخانه خلوت میشود. شوهر مهرگل وارد اتاق شده و بدون آن که کلامی میان زن و شوهر رد و بدل شود، شروع به لت و کوب کردن مهرگل میکند. شوهر در حین فرودآوردن مشت و لگدهایش بر مهرگل، اتهام میبندد که زنش از آن مردها خواسته به ملاقات او بیایند و مهرگل را به داشتن رابطهی نامشروع با آن مردان متهم میکند. مهرگل زیر آن لگدها و مشتهای مردانه، دردی را حس نمیکند؛ اما از اتهامی که شوهر بر او وارد کرده، گیج و مبهوت میشود.
شوهر این بار خواستهاش را از مهرگل طور دیگری مطرح میکند و از زنش میخواهد تا برای جلوه دادن این که او با آن مردها رابطهی نامشروع ندارد، با هم به حوزهی پولیس بروند و ادعا کند که آن مردها برای دزدی به آن جا آمده بودند و مقدار زیادی طلا و پول که همراه خود داشتند را، دزدیده اند.
مهرگل هر جزایی را آن شب از طرف شوهر از سر میگذراند؛ اما نمیپذیرد تا این خواستهاش را عملی کند. صبح فردای آن شب، به کابل میآیند. به آپارتمانی که انباغ مهرگل با اودلاهایش ساکنان اصلی این خانه استند. با ورود به خانه دروغ دیگری از مامای شوهرش (مرد تعویذنویس) برایش بر ملا میشود. زن اول با شوهرش رابطهی صمیمی، گرم و خلاف تصور مهرگل دارد.
این خانه برای مهرگل با رنجها و خشونتهایی که شوهر و انباغ بر سر او میآوردند، شکنجهگاه این دختر میشود. چندین بار استخوانهای بدنش از چند جای مختلف میشکند؛ اما تداوی و رفتن به شفاخانه محال است و هر دو شکنجهگرش لازم نمیدانند در هر حالتی مهرگل را از خانه بیرون ببرند.
زن اول و شوهر مخترع انواع شکنجهها است و هر روز شیوهی تازهای از شکنجه را بر مهرگل امتحان میکنند. روزی دو انگشت دستش را با قرار دادن در پلاس میشکنند؛ روزی استخوان بینی را با فرود آوردن گلدان بر صورتش؛ روزی با چاقو تکههای گوشتی از بدنش جدا میکنند و روزی آب جوش را قطرهای بر بدنش میریزند. تا آنجا که دستهای مهرگل را بر دیوار میخ میکوبند و برای شکنجهی بیشتر از برمهی برقی استفاده میکنند.
روزی هم شیوهای اختراع میکنند که باور کسی نخواهد شد. شوهر و انباغ مهرگل، دو سر لخت سیم را در اندام جنسی او فرو میبرند و برق را به آن وصل میکنند. از وضعیت مهرگل در این مدت نه خانوادهاش خبری دارد و نه کس دیگری.
مهرگل به معجزه هیچ گاه قبل از این فکر نکرده بود؛ اما او فهمیده بود که تنها یک معجزه میتواند زندگی او را نجات بدهد. روزها زیر آن شکنجهها، به چگونگی اتفاق افتادن معجزه فکر میکرد. چه اتفاقی باید میافتاد که مهرگل از آن شکنجهها خلاصی پیدا میکرد.
آن اتفاق افتاد. روزی خانهی شان در محاصره نیروهای امنیتی درآمد. نیروهای پولیس وارد خانه شدند و شوهرش را بازداشت کردند. مهرگل دلیل این بازداشت را نمیدانست؛ اما چند روز بعد پای او نیز به پروندهی شوهرش باز شد. شوهر ادعا کرده بود شب قتل و آدمربایی گروهی از خلافکاران در شهری که در آن توقف داشتند، نزد همسرش بوده و او میتواند شهادت بدهد.
شهادت دروغ مهرگل میتوانست زندگی شوهرش را نجات دهد؛ اما مهرگل آن لحظه چشمهایش را میبندد و تمام آن شکنجههایی که شده بود را به خاطر میآورد. مهرگل شهادت نمیدهد. او حالا پروندهاش به دادگاه رسیده است و قرار است دهانی را که برای شهادت به نفع شوهرش باز نکرده است، علیه او باز کند و پرده از شکنجههایی بردارد که با کمتر زنی تا هنوز انجام شده است.
افسانه یاس | روزنامه صبح کابل