شب ها و روز ها را در خواب و خیال مکتب و قلم میگذشتاند, دنیای کودکانه و دایره خوشبختی اش فقط مکتب و قلم بودند . از دیگر کودکان متفاوت بود همیشه با قلم و کاغذ بازی میکرد . شوخی های کودکانه اش در نوشتن بالای دیوار ها ختم میشد.
هنوز ۵ سال بیش نداشت. کودک مقبول با چهره خندان و در همین سن کم در جستجو چشمه علم. کودکی به مانند آن زندانی که تک تک های عقربه ساعت را به خاطر رها شدن از بند میشمارد وی این تک تک ها را برای رفتن به مکتب شمار میکرد.
هر روز صبح که از خواب بیدار میشد چشمان سبز خود را به چهره پدر خود دوخته با لهجه کودکانه فریاد میزد: پدر ای پدر…! چه وخت مره میمانی که مکتب برم. پدرش نزدیک به یک سال میشد که هر بامداد این جمله را از یگانه فرزند خود میشنید و با شنیدن جمله چنان احساسی به او دست میداد که گویا کسی به وی جهان را بخشیده باشد چون آرزوی هر پدر است که فرزند اش علاقه و شوق به علم و دانش داشته باشد.
زمان در گذر بود و آرام آرام یک سال گذشت بهار شد. مجید کوچک هم شش سالگی اش را آغاز کرده و پدرش او را جهت شامل کردن به مکتب برد . در جریان راه تصویر های متعددی از مکتب و صنف ذهن مجید را در بر گرفته بود و از پدر خود میپرسید . پدر مکتب کجا ست ؟ چرا آدم مکتب میره ؟ بعد از مکتب آدم چی میشه ؟ پدرش برایش گفت: بچه گک خوب مکتب جای علم است و آدم به خاطر نجات دادن زنده گی خود از گرداب های بد بختی در مکتب را میگشاید و بعد از مکتب هر انسان باید دانشگاه بخواند.
هنوز این جر و بحث پسر و پدر تمام نشده بود که دروازه مکتب قریه از دور به چشم میخورد که بابه گک مکتب شاگردان را تلاشی میکرد تا که داخل مکتب شوند . مجید به یکبار ه گی فریاد زد : اونه مکتب!!! اونه مکتب !!!بیشک رسیدیم دوید . پدرش گفت مجید آهسته برو که افگار میشی.
داخل شدن به مکتب برای مجید خیلی ها متفاوت از دیگران بود . یک محیط متفاوت محیطی که همواره در خواب و خیال او جا گرفته بود از خوشی مجید کوچک نمیتوانست که لب های خود را از خنده مانع شود نا خود آگاه خندیده میرفت و دست به دست با پدر خود به طرف دروازه اداره مکتب روان بود . به داخل اداره مکتب شدند پدر و پسر هر دو خرسند پدر به خاطر که فرزند یگانه او آنقدر بزرگ شده که میخواهد در مکتب درس بخواند و پسر به خاطر اینکه آرام آرام رویا هایش به حقیقت مبدل میشود.
ثبت نام مجید تمام شد و مجید کوچک در مکتب قریه شامل شد . فردای آن روز بود که مجید از نیمه شب بیدار بود و در فکر رفتن به مکتب بود . هنوز ملا قریه اذان صبح را نداده بود که مجید مادر خود را بیدار کرد و گفت : ای مادر بخیز کالایم را بپوشان که مه مکتب میرم آخر قاضی مجید مکتب میره . مادرش خندیده از جای خود بلند شد و گفت: خو قاضی صاحب میخیزم بیا که بریم روی قاضی کوچک را بشویم. مادرش او را آماده کرده و برایش چای تیار کرد و برای نعیم پدر مجید گفت : نعیم جان متوجه باشی که مجید در راه افگار نشه دست گرفته مکتب ببرش خوب که دیدی داخل مکتب رفت باز برو طرف دوکان . نعیم گفت: درست است . مجید کوچک اصرار میکرد پدر بریم که مکتب ام ناوخت میشه بریم پدر . پدرش میگفت : مجید جان هنوز وخت است یک ساعت بعد مکتب شروع میشود . مجید را پدرش به مکتب آورد و مجید داخل مکتب شد . مجید کوچک در راه مکتب با بکس مکتب که خود را در قطار شاگردان مکتب میدید خیلی ها خرسند میشد و شوق او برای آموختن و مکتب رفتن بیشتر میشد.
روز اول مکتب مجید بود در آغاز مجید در صف شاگردان در سر لین مکتب ایستاد شد و از همه بیشتر به حرف های مدیر مکتب در سر لین گوش میداد. زنگ مکتب زده شد و همه به صنف رفتند . مجید کوچک برای اولین بار فضای صنف را تجربه میکرد و متفاوت از دیگر شاگردان صنف او از اینکه از خانه دور شده بود گریه نمیکرد . دوازده سال مکتب گذشت و در این دوازده سال مجید دیگر آن مجید کوچک نبود.
مجید آهسته آهسته با پدر خود در کارهای دوکان نیز همکاری میکرد و در مکتب هم شاگرد ممتاز بود. نعیم هم بالای فرزند خود افتخار میکرد . از صنف ده مجید برای سپری کردن آزمون کانکور آماده گی را آغاز کرد و شب و روز را درس میخواند و در کنار آن در دکان با پدر خود هم کمک میکرد.
مجید به خاطر فرا گرفتن کورس کانکور تا بازار ولسوالی می آمد و هر روز ۲۰ دقیقه پیاده می آمد تا کورس کانکور را بخواند. هر روز که میگذشت و امتحان کانکور نزدیک میشد زحمت های مجید هم بیشتر و بیشتر میشد. تا اینکه تا دو روز دیگر آزمون کانکور در دانشگاه مرکز ولایت برگزار میشد.
مجید با همان شور و شوق که به آغاز مکتب داشت بیشتر از آن را به خاطر رفتن به دانشگاه به رشته حقوق داشت و میخواست که قاضی شود . و همیشه در خواب و خیال رفتن به دانشگاه بود و میخواست که دانشگاه برود . مجید که آماده گی برای سپری کردن آزمون کانکور داشت جهت سپری نمودن آن به دانشگاه ولایت رفت و یکبار دیگر خود را در یک محیط متفاوتر از مکتب دریافت و به خوشی سوی صنف که درج کارت کانکور اش بود با هم قطاران خود روان شد.
امتحان آغاز شد و مجید امتحان را موفقانه سپری کرد . با خوشی و دل پر از امید به سوی قریه بازگشت همین که داخل قریه شد برای بچه های قریه که در پیش مسجد قریه ایستاده بودند گفت : بچه ها اینه امتحان کانکور را هم دادم . بچه های قریه گفتند : بیشک باش ببینیم که بچه کاکا نعیم دکاندار که همه عمر خود را درس خواند چی کاره خواهد شد؟ دوماه از امتحان کانکور گذشت و مجید این دوماه را با لحظه شماری برای اعلام نتیجه کانکور سپری کرد. در خواب , نان خوردن , راه رفتن , کار کردن در دوکان فقط و فقط به نتیجه کانکور , دانشگاه , قاضی شدن خود فکر میکرد و اینها شده بودند امید زنده گی مجید.
ساعت ۱۲ شب بود که از کابل بچه خاله ی مجید , فرشاد برایش زنگ زده و گفت: مجید جان تا چند ساعت بعد نتایج کانکور اعلان میشود آی دی نمبرات را روان کن تا ببینم چون شما در قریه انترنت ندارید . مجید گفت : تشکر فرشاد جان همین دقیقه برایت از طریق پیام میفرستم منتظر باشی.
استرس و هیجان سراسر وجود مجید را فرا گرفته بود حتی زمانیکه میخواست آی دی نمبر خود را برای بچه خاله خود بفرستد دست اش می لرزید از هیجان و عدد ها را غلط مینوشت . مجید آی دی نمبر خود را برای پسر خاله خود در کابل فرستاد و شب را تا سحر لحظه یی خواب نکرد و منتظر تماس فرشاد بود . مجید با خود فکر میکرد و می گفت : حتمی ان شا الله کامیاب میشوم , بخیر به خاطر خواندن دانشگاه به شار میرم و بخیر قاضی میشم به مردم خود صادقانه خدمت میکنم.
شب سحر شد و زنگ فرشاد نیامد مجید از جا برخاست و نماز صبح خود را ادا کرده و تیلفون خود را با دنیای هیجان برداشته و با فرشاد در کابل تماس گرفت تا بداند که چه شده . فرشاد تماس او را جواب داده گفت : لالا مجید بالای ویب سایت وزارت تحصیلات زیاد بیروبار است چند ساعت حوصله کن کوشش میکنم که پیدا کنم برایت.
خوب چند ساعت هم گذشت با گذشتن هر ساعت هیجان مجید بیشتر و بیشتر میشد . فرشاد در کابل موفق شد که تا نتیجه مجید را ببیند . انتظار به پایان رسید و به مجید فرشاد زنگ زده و نتیجه را برایش گفت. تیلفون از دست مجید به زمین افتد و به چشمانش اشک جاری شد و مایوسانه در آغوش مادر خود آمد و گریه کنان گفت : مادر جان مجید دیگر نمیتواند قاضی شود این بار هم تقلب و قدرت کار خود را کرد و من هم جز از آن داوطلبان کانکور هستم که لیاقت شان شکار واسطه جویی و تقلب شده است.
روز ها و شب ها این ناکامی مجید را درد میداد از سوی هم طعنه های بچه های قریه او را سخت آزار میداد . مجید دچار افسرده گی شد . دیگر آن مجید توانا و پر انرژی نبود.
یک شب آنقدر بالای او فشار آمد که دیگر توان برداشت و تحمل این غم را نداشت و دست به خود کشی زد خود را حلق آویز کرده آرزوی دانشگاه رفت را با خود زیر خاک برد و با خود گفت: پدر جان یک دروغ بر من گفتی من پرسیدم که بعد از مکتب آدم چی میکنه ؟ گفتی : دانشگاه میره اما نی در وطن ما بعد از مکتب آدم به او دنیا میرود.
نویسنده: میلاد “سیار”