امان‌الله خان برای افغانستانِ قرن ۲۱ الگوی مناسبی نیست

حکومت افغانستان در سال‌های گذشته سعی در احیای جلب توجه به کارنامۀ سیاسی و شخصیت امان‌الله بارکزایی (۱۹۱۹-۱۹۲۹) مشهور به امان‌الله خان کرده است. این تلاش‌ها در راستای ایجاد سمبول ملی و یک الگوی سیاسی به هدف تقویۀ همبسته‌گی اجتماعی در میان گروه‌های مختلف بوده و از نگاه دانش سیاست مقایسوی، از جمله سیاست‌های ملت‌سازی محسوب می‌شود. در علوم سیاسی و اجتماعی این معلوم است که ملت‌ها به صورت طبیعی و تاریخی وجود ندارند، بلکه اغلب توسط یک دستگاه دولتی قوی و به لطف نظام آموزشی، نظامی، و اداری یکسان به وجود می‌آیند و برساخته می‌شوند. جدا از این که آیا این سیاست حکومت در ابعاد ملت‌سازی خویش موفق خواهد بود یا نه، این نوشته روی این تمرکز خواهد کرد که آیا از لحاظ اخلاقی در قدم اول امان‌الله یک الگوی سیاسی مناسب برای نسل‌های جدید کشور هست یا نه؟ مدعای ما این خواهد بود که علی‌رغم پیشرفت‌هایی (هرچند اندک) که در زمان وی حاصل شد، خلاء‌ها و اشتباهات استراتژیک و ارزشی وی به قدری بودند که اعتبار او را به عنوان یک سیاست‌مدار موفق و یک الگوی ارزشی/اخلاقی به شدت بکاهند، به قدری که بتوان گفت که امان‌الله خان الگوی اخلاقی و سیاسی مناسبی برای افغانستان قرن ۲۱ نیست.

این نوشته به دلیل مسئولیت اخلاقی و تاریخی، از رومانتیک‌سازی تاریخ در راستای ارائۀ تصویری مناسب برای اهداف سیاسی امروز خودداری خواهد کرد، و تلاش ما این خواهد بود تا خواننده را با واقعیت درشت و تلخ جامعه و سیاست افغانستان در ابتدای قرن ۲۰ مواجه کند. به دلیل محدودیت فضا در این نوشته، این نوشته رویکردی جدلی خواهد داشت و مدعایی تقریباً یک‌طرفه را بدون گفت‌وگوی زیاد دربارۀ نقدهای احتمالی وارد بر آن به خواننده عرضه خواهد کرد. به امید این که خواننده قسماً از طریق اشارات و ارجاعات این نوشته خود را از ظرافت‌های این بحث آگاه خواهد ساخت و درک خود را از مدعای این نوشته تقویه کند.

این نوشته به دو دلیل الگوبودن امان‌الله را مناسب نمی‌بیند:

ناآگاهی شدید نسبت به ساختارهای اجتماعی حاکم بر اکثریت روستانشین کشور از یک‌سو و محدودیت‌ها و عیب‌های دستگاه دولتی موجود زیردستش از سوی دیگر؛ چیزی که در پس سیاست‌های فراگیر و خطرناک وی بود که بالآخره باعث سقوط دولت شد.

وجود سیاست‌های پرسش‌برانگیز مثل رسمیت‌بخشیدن به انتقالات نفوس در کارنامۀ وی.

۱- ناآگاهی شدید نسبت به ساختارهای اجتماعی حاکم بر اکثریت روستانشین کشور نسبت به محدودیت‌های دستگاه دولتی وقت.

هر چند امیرعبدالرحمان خان با سیاست‌های خویش رقابت‌های ذات‌البینی طبقۀ حاکم و مخالفت‌های دینی و اجتماعی را سرکوب کرده بود، همین سیاست‌ها دولت افغانستان را در مقابله با چالش‌های سیاسی، اجتماعی، و سیاسی قرن ۲۰ بسیار ضعیف باقی گذاشت: کشوری بدون زیرساخت (جاده، خط تلفون و تلگراف…) و دولتی بسیار ضعیف با تشکیلات سازمانی بسیار محدود، کم ظرفیت، و فاسد. از سوی دیگر اما یک طبقۀ کوچک، نخبه، و اشرافی که طبقۀ حاکم وقت را تشکیل می‌داد در این توهم به‌سر می‌بردند که بعد از انحصار قدرت سیاسی توسط عبدالرحمان، قدم طبیعی بعدی مدرن‌سازی سراسری کشور به رهبری خود این اقلیت حاکم (!) خواهد بود؛ این یعنی به خود این حق را می‌دادند که در بافت اجتماعی افغانستان بدون رضایت مردم این کشور دست‌برد بزنند و سعی در ایجاد تغییر اجتماعی برخلاف میل مردم کنند (بارفیلد۲۰۱۰٬ ص ۱۶۵-۱۶۷).

امان‌الله نیز دقیقاً از میان همین گروه بود و از همین توهم رنج می‌برد؛ یعنی نه‌تنها شناخت درستی از ظرافت‌های زنده‌گی اکثریت نفوس افغانستان نداشت، بلکه تحمیل خواسته‌های ارزشی و اجتماعی خود بر آنان را حق خود می‌دانست؛ چیزی که ممکن است در قدم اول پرسش‌برانگیز نباشد، ولی از آن بوی یک تحقیر اقتصادی و طبقاتی شدید از طرف اقلیت حاکم بر اکثریت تحت حکومتش می‌آید.

در همین راستا امان‌الله دست به اصلاحات اجتماعی شدیدی زد که منجر به برهم‌خوردن نظم اجتماعی و سیاسی روستا‌ها و ایجاد مخالفت ارزشی شدید شد که به نوبۀ خود برای یک سیاست‌مدار آگاه‌تر باید کاملاً قابل پیش‌بینی می‌بود. مهم‌ترین و جنجالی‌ترین این سیاست‌ها عبارت بودند از: اصلاحات آموزشی مدارس دینی و توسعۀ حق آموزش به زنان، اصلاحات و توسعۀ مالیات، و عسکری اجباری (بارفیلد ۲۰۱۰٬ ۱۸۳-۱۸۴).

نفوس وقت این اصلاحات اجتماعی فراگیر را که در ذهنیت‌شان شامل دست‌اندازی‌های ناموجه در حریم خانواد‌ه‌گی نیز می‌شد به عنوان تهدید بزرگی برای ساختارهای اجتماعی موجود می‌دید. بعضی از این سیاست‌ها ممکن است از لحاظ ارزشی مطلوب باشند، مانند حق آموزش برای زنان. اما چون دولت افغانستان آن‌قدر کوچک و ضعیف بود که هیچ خدمت ثابتی را به نفوس ارائه کرده نمی‌توانست، ساختارهای اجتماعی حاکم بر کشور نیز مناسب با همین غیاب دولت و در راستای رسیدن به خودکفایی کامل برای خانواده و روستا تحول یافته بود. بدون ایجاد یک دولت قوی و ارائۀ خدمات کافی و حضور موثر در زنده‌گی مردم، توقع این که آن‌ها نیز به یکباره‌گی تهدیدهایی این چنین بزرگ برای ساختارها و ارزش‌های حاکم بر جامعه را بپذیرند، توقع بی‌نهایت بی‌جایی بوده و هست. غفلت از این ظرافت تاریخی و از ساختارهای اجتماعی حاکم بر کشور از لحاظ تاریخی و سیاسی یکی از خطاهای اصلی امان‌الله بود.

افزون بر مخالفت نفوس با برنامۀ مالیات و اصلاحات اجتماعی امان‌الله خان٬ مشکل بزرگ دیگر نبود بوروکراسی یا تشکیلات سازمانی مناسب برای پیاده‌کردن چنین اصلاحاتی بود. دستگاه دولتی وقت بسیار محدود بود و پر از فساد، و اعمال امان‌الله نشان می‌دهد که وی به هیچ وجه درک درستی از این محدودیت‌ها و چالش‌ها نداشته. یکی از دلایل اصلی دل‌زده‌گی نفوس نسبت به سیاست مالیاتی و فساد شدید مأموران موظف برای جمع‌آوری و وصول مالیات بود، و او از کنترل فساد در دربار خویش نیز عاجز بود. به‌علاوه، نبود نیروی انسانی کافی و ظرفیت تشکیلاتی محدودیت‌هایی بودند که هر رهبر باتجربه یا کاربلدی در ابتدای قرن ۲۰ باید از آن آگاه می‌بود، و امان‌الله چنین درکی را نشان نداد. فرض این که تنها به زور ترس از تفنگ و با تکیه بر تشکیلات دولتی محدود و فاسد موجود می‌توان اصلاحاتی چنین فراگیر را پیاده کرد، چیزی بیش از خامی و ناشی‌گری سیاسی نیست که مسئولیت اخلاقی سنگینی هم دارد، چون منجر به تضعیف دولت در حد سقوط آن می‌شود. در واقع تاریخ‌نگاران این دوره عموماً بر این اجماع دارند که این ناآگاهی خود امان‌الله از ضعف‌های دستگاه دولتی بود که دولت را در مقابل شورش‌های محلی در شمال کابل و شرق افغانستان آسیب‌پذیر گذاشت (بارفیلد ۲۰۱۰٬ ۱۹۰-۱۹۵).

۲-رسمیت بخشیدن به سیاست‌های خطرناک و پرسش‌برانگیزی چون انتقال نفوس:

یکی از خلاء‌های بزرگ امان‌الله بارکزایی نداشتن آگاهی تاریخی در مورد مردمان بومی ساکن حوزۀ افغانستان بود. از طرفی دیگر، ملی‌گرایی قومی که در اروپای وقت شایع بود و از طریق ترکیه به دربار امان‌الله نفوذ کرده بود، سرنوشت تمام اقلیت‌های قومی در کشورهای جهان را ادغام در قوم و هویت فرهنگی اکثریت یا بزرگترین گروه قومی هر کشور می‌دانست، و سیاست‌های یکسان‌سازی، یکدست‌سازی، و ادغام هویتی گروه‌های قومی و زبانی اقلیتی در قوم اکثریت را برای دولت‌ها اقدامی مشروع می‌شمرد. مثلاً در مورد افغانستان پیشنهاد چنین می‌بود که تمام اقوام در هویت فرهنگی بزرگترین قوم (پشتون) ادغام شوند. این دیدگاهی وحشتناک نسبت به کثرت قومی و هویتی در کشور‌های مختلف است، و بعضی از عواقبش می‌تواند به شکل واضح فاشیستی باشد. فاشیستی به این معنا که دارای بُعد نژادپرستانه و قوم‌پرستانۀ خشنی باشد که بر اساس آن یک گروه قومی-هویتی در استحقاق به منابع طبیعی چون زمین و آب و بر حقوق سیاسی-اجتماعی چون حق کار و زنده‌گی نسبت به سایر اقوام دارای برتری یا اولویت ذاتی باشد.

طبق این تعریف، سیاست‌های انتقال نفوس برپایۀ ملاحظات قومی از جمله چنین سیاست‌های فاشیستی و شبه-فاشیستی شمرده می‌شوند چون یک قوم را بر اقوام دیگر در استحقاق به زمین زراعتی (یکی از دو منبع طبیعی حیاتی در افغانستان) در اولویت قرار می‌دهد. این یعنی سیاست‌هایی که دولت طبق آن زمین‌های دولتی یا غصب‌شده در مناطق غیرپشتون‌نشین را به قیمت بسیار نازل به ناقلین پشتون توزیع می‌کرد و از این طریق سبب تسهیل انتقال نفوس به نفع یک قوم خاص می‌شد. این را می‌دانیم که سیاست انتقال گروه‌های پشتون به مناطق غیرپشتون‌نشین در زمان عبدالرحمان شروع شده بود، ولی اولین‌بار در زمان امان‌الله رسمیت یافت. نظام‌نامۀ ناقلین بسمت قطغن (۱۳۰۲ ش)[۱]

یکی از اولین سندهای رسمی دولت افغانستان است که به سیاست‌های انتقال نفوس رسمیت می‌بخشد، و این کار اولین بار در زمان امان‌الله اتفاق افتاد. این‌جا می‌توان به طرز کاملاً موجه فرض کرد که یا امان‌الله خودش به ارزش‌های قوم‌پرستانۀ پشت این سیاست‌ها باور داشته، یا هم این که از آگاهی تاریخی و پخته‌گی سیاسی کافی برای جلوگیری از درباریانش در اتخاذ و اشاعۀ چنین سیاست‌هایی برخوردار نبوده است. کسی که به تاریخ مردمی افغانستان آگاه نباشد و تنوع شدید قومی و زبانی موجود را یک سرمایۀ ملی نداند، و برعکس کسی که با چنین سیاست‌هایی به این تنوع فرهنگی و قومی خدادادی صدمه بزند، برای الگوشدن در قرن ۲۱ باید راه سختی را در پیش داشته باشد.

افغانستان در بحران شدید قرار دارد. این بحران سیاسی و اجتماعی با چالش‌های جهانی مانند تغیرات اقلیمی تشدید خواهد یافت. افغانستان به ساده‌گی ممکن است تمام قرن ۲۱ را در انواع مختلفی از بحران حاد به‌سر ببرد. در چنین شرایطی راه‌حل‌ها و ذهنیت‌های ۱۰۰ سال پیش کمتر ممکن است به درد ما بخورند، به خصوص وقتی در قدم اول تصویری که از آن‌ها داریم یک تصویر رومانتیک و دستکاری شده باشد. به این ترتیب استدلال خود علیه الگوبرداری سیاسی و ارزشی از امان‌الله بارکزایی (۱۹۱۹-۱۹۲۹) را خاتمه می‌دهیم. چکیدۀ مدعای ما این است که امان‌الله در قدم اول نسبت به واقعیت و ساختارهای اجتماعی حاکم بر اکثریت نفوس و نسبت به محدودیت‌ها و ضعف‌های دستگاه و تشکیلات دولتی زیر دستش شدیداً ناآگاه بود و از هیچ‌کدام از این‌ها درک درستی نداشت. این منجر به اتخاذ سیاست‌هایی شد که به ظرافت‌های مربوط به این دو پدیده بی‌اعتنا بود و همین باعث می‌شود که در عمل ناشیانه و خام محسوب شوند. این سیاست‌های خطرناک بالآخره باعث سقوط دولت شد و امان‌الله هم به وضوح این‌جا مسئول است. به‌علاوه، بعضی از سیاست‌های وی از لحاظ اخلاق سیاسی آ‌ن‌قدر پرسش‌برانگیز بوده است که به کلی حیثیت وی به عنوان یک الگوی سیاسی برای قرن ۲۱ را زیر سوال می‌برد، که رسمیت‌بخشیدن و توسعۀ سیاست انتقال اقوام پشتون به مناطق غیرپشتون‌نشین نمونۀ واضحی از این دست سیاست‌ها شمرده می‌شود.

بنگرید به:

-Barfield, Thomas J. Afghanistan a Cultural and Political History. Princeton University Press, 2010.

توماس بارفیلد٬ تاریخ فرهنگی، سیاسی أفغانستان٬ ترجمه: عبدالله محمدی. تهران: انتشارات عرفان٬ ۲۰۱۷.

نظرات

مطالب مرتبط

روایت شاهزاده هری از اشتراک در نبرد افغانستان

نام شاهزاده هری زمانی بار دیگر بر سر زبان‌ها افتاد که بخش‌های از کتاب خاطرات …

بیشتر از سیاح‌آنلاین کشف کنید

برای ادامه خواندن و دسترسی به آرشیو کامل، اکنون مشترک شوید.

ادامه مطلب